کاربر مهمان خوش آمدید

ناشر مجموعه کتابهای به سوی موفقیت در حوزه های مختلف-مجری و برگزار کننده هزاران نمایشگاه کتاب

سبد خرید  ( 0 )

نماینده رسمی و انحصاری شرکت پدرپولدار(RICHDAD) در ایران و تنها تولید کننده و ارایه دهنده خدمات پشتیبانی

کتابها و بازیهای رابرت کیوساکی در خاورمیانه

 

سبد خرید
 

مفهوم واقعی عشق از دیدگاه وین دایر


مفهوم واقعی عشق از دیدگاه وین دایر

 
در عشق بدون شرط قدرتی است که درک کردن آن برای بیشتر ما مشکل است. نمی‌دانم تا به حال در حضور فردی که بر اساس عشق بدون شرط زندگی می‌کند و آن را تجربه می‌کند بوده‌اید یا نه، وقتی در حضور آنها هستید می‌فهمید که انرژیی که ساتع می‌کنند واگیردار است مثل بودن در اتاقی با مادر ترزا، فقط در حضور او بودن. در مورد پیامبران اینگونه گفته می‌شد که وقتی وارد روستایی می‌شدند فقط حضورشان در روستا فقط همین، تنها حضورشان در روستا آگاهی اطرافیان آنها را تغییر می‌داد. وقتی جهانتان را اینگونه متصور می‌شوید اتفاقی که می‌افتد این است که زندگی‌تان شروع می‌کند به تغییر کردن. تغییری که ایجاد می‌شود این است که آرامش بیشتری احساس می‌کنید. عشق و آرامش، عشق بدون شرط و آرامش واقعاً دست در دست هم دارند. شما وقتی این خصوصیت را کسب کردید، چیزی که در اینجا به شما پیشنهاد می‌کنم این است که اگر این را تمرین کنید متوجه می‌شوید که بهتر می‌خوابید بهتر می‌خورید، ناخودآگاه از بدن خود بهتر مواظبت می‌کنید، سموم دیگر برای شما مهم نیستند، نرمش چیزی می‌شود که انجام می‌دهید زیرا با بدنتان بر اساس عشق بدون شرط رفتار می‌کنید و آن را تقاضا می‌کند و آن را تشویق می‌کند و آن را می‌خواهد. نمی‌خواهد افسرده باشد نمی‌خواهد اضافه وزن داشته باشد، نمی‌خواهد مواد مصرف کند، نمی‌خواهد بی‌حال باشد، می‌خواهد روان باشد زیرا انرژی کیهانی که همه چیز را به کار می‌اندازد روان است متوقف نمی‌‌شود. آن انرژی متوقف نمی‌شود، ساکن نیست روان است. وقتی شروع می‌کنید به انجام دادن این کارها و این تغییرات شروع می‌کنند به ایجاد شدن، اتفاقی که می‌افتد این است که موفقیتی که فکر می‌کردید نمی‌توانید بدست آورید نیز جریان می‌یابد همة موانع را متوقف می‌کنید. و در حالی که این مثل آن است که "آه بله ولی نیازی نیست من کاری بکنم" اما شما کارهایی انجام خواهید داد. شما بر اساس این عشق بدون شرط رفتار خواهید کرد. مثل این است که برای 3 روز برنامه‌ای اجرا کنید، یک برنامه‌ی سه روزه مهیا کنید که در آن شما با همسرتان، فامیل‌تان، یکی از فرزندانتان، یک دوست، یک همکار، رئیستان فردی که به او نزدیک هستید ارتباط برقرار می‌کنید و هر فکری که در رابطه با آن فرد خواهید داشت بر اساس عشق بدون شرط خواهد بود. مهم نیست که آنها چقدر زشت برخورد کنند هرچقدر شکایت کنند هر چقدر که فکر می کنید که شما را عصبانی می‌کنند یا هر چیز دیگری، شما باید بر اساس عشق بدون شرط جوابشان را بدهید. زیاده‌روی نکنید مثلاً "آه چقدر عالی دوباره داری روی من بالا می‌آوری" نه اصلاً این را نمی‌گویم. اما فقط فکر نبود قضاوت، نبود عصبانیت، نبود درخواست نفس که می‌گوید "می‌دانی تو واقعاً باید شبیه من باشی. تو اشتباه می‌کنی و حق با من است." فقط اینها را رها می‌کنید. برای سه روز آن را امتحان کنید، یک برنامة سه روزه از عشق بدون شرط. شما می توانید ببینید سطح انرژیتان چه تغییری می‌کند و ببینید چیزهایی که می‌خواستید در زندگی‌تان به ظهور برسانید چه تغییری می‌کنند و دربارة نوع خوابیدن و به محتوای خوابهایتان توجه کنید. و توجه کنید که مردم چگونه با شما رفتار خواهند کرد. می‌دانید عشق بدون شرط شادی و همچنین قدرت است. قدرت بزرگی است اما قدرتی نیست که بر قدرت یافتن بر دیگران سرمایه‌گذاری می‌کند، قدرتی است که بالاخره می‌توان با چیزی که تمام عالم را به کار می‌اندازد هماهنگ شد.

به نظر شما چه چیزی باعث می‌شود این کره در ناکجاآباد غرق نشود؟ به نظر شما چه چیزی باعث می‌شود شانه‌هایتان نیافتند؟ به نظر شما چه چیزی باعث می‌شود که سلولهای چشمانتان در حفرة‌شان باقی بماند؟ نیرویی وجود دارد، انرژیی وجود دارد، چیزی در حال کار است که همه چیز را در جای خود نگه داشته است و آنها را به کار می‌اندازد و به آن جریان می‌دهد. بالاخره با این هماهنگ می‌شوید. شروع می‌کنید به اعتماد بیشتر به طبیعتتان تا به عقلتان که در واقع همان نفستان است. طبیعتتان می‌داند چگونه کار کند، می‌داند چگونه بدنتان را به کار بیاندازد. طبیعتتان می‌داند دقیقاً چقدر مواد مغذی به هر کدام از اعضاء بدن بفرستد. لازم نیست هر دفعه که چیزی می‌خورید به این موضوع فکر کنید! خودش کار می‌کند. طبیعتتان می‌داند چقدر اکسیژن وارد بدن کند و چقدر خارج کند، برای این کار به فرمول احتیاج ندارید. عقلتان می‌گوید آن آب نمی‌تواند از دو مولکول هیدروژن و یک مولکول اکسیژن تشکیل شده باشد، اینها گاز هستند. عقلتان می‌گوید امکان ندارد. اما با این وجود وقتی آن را بررسی می‌کنیم می‌بینیم که اینگونه است، نه؟ پس طبیعتتان به خوبی و در هارمونی کامل کار می‌کند درست مثل همة چیزهای دیگر که باعث می شوند اقیانوسها از کناره‌ها نریزند و باعث می‌شوند موجهای جزر و مدی بوجود بیایند. طبیعت شما، که شما در آن هستید و آن در شماست، که از همدیگر جدا نیستید در جریان است. عالی است، بدون شرط است، قضاوت نمی کند، هیچ سوالی نمی‌کند، فقط جریان دارد. می‌خواهم برایتان داستانی تعریف کنم، در حالی که دربارة این نیرو فکر می‌کنید و خودتان را در نمای عشق بدون شرط تصور می‌کنید و در آن قرار می‌دهید یعنی بدون قضاوت، بدون عصبانیت و بدون گفتن اینکه فردی باید شبیه شما باشد و می‌خواهم به شما بگویم که این موضوع چگونه برای من کار کرد. یکی از چیزهایی که در سالهای اخیر در زندگی‌ام فهمیدم این است که برای من مهم است که نفسم را از کارهایی که می‌کنم خارج کنم و چگونه اینکار را انجام دهم یعنی توجهم را از نتایج بردارم و اینکه برای من چه نفعی دارد و چه چیزی بدست خواهم آورد و توجهم را بیشتر روی خدمت کردن بگذارم و نگران این نباشم که چقدر به من می‌رسد و چقدر مورد تایید دیگران قرار می‌گیرم و چقدر پول بدست می‌آورم و همة اینجور چیزها و تمرکزم را بیشتر روی اهدافم می‌گذارم. و صبح کریسمس گذشته در روزنامه به داستانی برخورد کردم و دخترم تریسی و همسرم مارسلین آنجا بودند و این داستان را خواندم. داستان می‌گفت زنی بیست و هفتمین سال زندگی خود را در کُما می‌گذراند. این داستان را خواندم و داستان زنی بود به نام کِی اُبِرا و دخترش اِدواردا ابرا. داستان ادامه داد که در سوم ماه ژانویه 1970 این دختر نوجوان که 16 ساله بود تقریباً ساعت 4 صبح به دلیل بیماری قند به کُما فرو رفت.
چون نوجوان بود از راه دهان به او انسولین داده می‌شد و چیزی به نام آن دایَبونیز بود که وارد متابلیسم او نمی‌شد بنابراین انسولین را دریافت نمی‌کرد و وارد جریان خون او نمی‌شد، به همین دلیل بیدار شد و فقط می‌لرزید و درد بسیار بسیار شدیدی داشت و با عجله او را به بیمارستان بردند و وقتی که او روی تخت بیمارستان بود مادرش همراهش بود. سال 1970 اِدوارد، دختر جوان که در آن زمان در سالهای آخر دبیرستان بود به مادرش گفت " مامانی، من رو تنها نمی‌گذاری، مگر نه مامانی؟" و تا آن روز به او مامانی نگفته بود همیشه به او می‌گفت مامان یا مادر. کِی به او گفت " من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت قول می‌دهم. و قول قول قول" و این اتفاقات در سال 1970 رخ داد. خُب، 27 سال گذشت، کِی در این 27 سال هر دو ساعت یک بار به اِدوارد غذا می‌دهد. تصور کنید که برای 27 سال هرگز نتوانید در تخت بخوابید، هر شب 2 صبح، 4 صبح، 6 صبح، 8 صبح بیدار شوید در حالی که روی صندلی‌ای کنار دخترتان خوابیده باشید.
تصور کنید که هرگز به مرکز خرید یا سینما نروید. تصور کنید از لحاظ مالی پولتان تَه بکشد طوریکه تنها قبض‌های پزشکی به ماهی 3 هزار دلار برسد آن هم فقط برای داروها در حالی که درآمدتان 1100 دلار در ماه باشد. و همچنین تصورکنید در 24 ساعت هر چهار ساعت یکبار، هر روز 6 بار مجبور شوید تست قند خون بگیرید و طبق نتیجه انسولین تزریق کنید(6 بار در روز). و تصور کنید از آن تخت بیمارستان خارج شوید و این زن یک معلم بود معلم ریاضیات و فیزیک در مایَمی، و 4 ماه بعد از شروع کُما به خانه برگشت زیرا دیگر استطاعت نداشتند در بیمارستان بمانند. بیمه‌شان خیلی وقت پیش تمام شده بود، حالا داشتند پول قرض می‌کردند و بعد تصور کنید 4 سال بعد شوهرتان با شما صحبت کند و بگوید من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم که اینجا بیاستم در حالی که پولمان دارد تمام می‌شود، من نمی‌توانم برای دخترم کاری کنم. من به بهشت می‌روم و از آنجا کمک خواهم کرد و روز بعد در سن 49 سالگی از حمله قلبی شدید بمیرد. و وقتی این اتفاق افتاد دختر دیگر، خواهر ادواردا، به کراک و کوکائیین اعتیاد پیدا کرد و در خیابانها زندگی می‌کرد و کِی تنها تنها به دختر خود رسیدگی می‌کرد. از دست دادن همسرتان، یکی از دخترتان به کما و دختر دیگرتان به خیابانها و باید در 24 ساعت هر 2 ساعت یکبار برای 27 سال به این دختر غذا دهید و مراقب او باشید. این داستان کِی ابرا است وقتی این داستان را خواندم و از این نوع عشق بدون شرط شگفت‌زده شده بودم و کپی یکی از کتابهایم که چند سال پیش نوشته بودم به نام "جادوی واقعی" که کتابی در مورد معجزه بود را برداشتم و در آن کتاب نوشتم "تو قهرمان من هستی" به همراه یک چک برای کِی فرستادم. در آن زمان فکر کردم کارم با این داستان خیلی تاثیرگذار تمام شده است اما هنوز قلبم را می‌فشرد و در ماه ژانویه رفتم تا کتاب "معمار سرنوشت خود باشید" را بنویسم و بعد از نوشتنم در ماه فوریه که به خانه برگشتم نامه‌هایم را برداشتم و نامه‌های خیلی زیادی داشتم و روی نامه‌ها، نامه‌ای از کِی ابرا بود که از چک و کتابی که برای او فرستاده بودم تشکر کرده بود و از من خواسته بود به خانه‌ی او بروم. خُب من و همسرم رفتیم تا کِی و ادواردا را ببینیم و وقتی به خانه‌ی کِی در مایَمی در 40 کیلومتری خانه‌مان رفتیم به اتاق ادواردا وارد شدیم، اتاقی مملو از فرشتگان و آثار مقدس و همه نوع ادبیات معنوی و موسیقی و ... انگار می‌دانستیم که در جای مقدسی قرار داریم. ما همانطور که با کِی صحبت می‌کردم و به او گفتم که چقدر تحت تاثیرعشق بدون شرط و آشکار کردن عشق بدون شرط او قرار گرفته بودم. باید چند روز بعد به سواحل غرب کالیفرنیا می‌رفتم، باید برنامه‌ای در آنجا انجام ارائه می‌دادم و برنامه را اجرا کردم و بعد از برنامه وقتی داشتم از آنجا برمی‌گشتم همسرم زنگ زد و گفت اُپرا وینفری می‌خواهد درباره‌ افرادی که در کما هستند برنامه‌ای ضبط کند و می‌خواهند اگر امکان دارد فردا در خانه‌اش باشی. من به آنجا رفتم و وقتی آنجا بودم نظرم را دربارة این فرد که کارهای مقدسش را از اینجا انجام می‌داد، صحبت کردم. بعد برنامه ضبط شد و برنامه دربارة افرادی که در کُما بودند بود اما روی یک پلیس در تِنِسی تمرکز داشت که برای 9 سال در کُما بود و یک دفعه بیدار شده بود و به یکباره بعد از 9 سال شروع کرده بود به صحبت کردن و یک معجزه به حساب می‌آمد و برادر و چند نفر دیگر را در برنامه آورده بودند و افراد دیگری که در کُما بودند و برگشته بودند آنجا حضور داشتند اما با کسی که قبل از اینکه به کُما بروند فرق داشتند و تمرکز برنامه بیشتر روی این بود که چقدر سخت بود و چقدر تلاش در برداشت و برای بقیة خانواده راحت نیست. بعد کِی به برنامه آمد و کِی متعالی‌ترین و پرتحرک‌ترین و مثبت‌ترین و شادترین فرد بود و گفت "این یک وظیفه نیست این یک افتخار است." و وقتی از او پرسیده شد "کی چرا این کار را می‌کنی؟" گفت "خُب خدا از من خواست این کار را بکنم. و خدا هیچ وقت بیشتر از اینکه بتوانی تحمل کنی به ما نمی‌دهد."

گفت "من فقط از خدا دو دختر خواسته بودم. از او نخواسته بودم که افراد خاصی باشند، منحصر به فرد باشند. فقط دو تا دختر خواستم. و من از او مواظبت می‌کنم و افتخار می‌کنم از این راه به او خدمت کنم." و او نیز از آن گذر کرده، فعالیتهای مغزی دارد. 27 سال پیش در مرحله‌ای بود که به آن کُمای درجه یک می‌‎گفتند که در این نوع کما باید چشمان او را می‌بستند چون کمایش خیلی عمیق بود و امروز، بیش از یک چهارم قرن بعد، وقتی فرزندان دیگرم را برده بودم تا برای او شعر بخوانند، و سورینا به همراه او روی تخت نشسته بود و دستش را گرفته بود، آن روز روز یکشنبه عید پاک بود و گفتم "باید برویم. مادر بزرگ داره میاد خانه ما و باید همین الان برویم خانه." او سرش را چرخاند و اشکی از چشمانش فرو ریخت و دفعة آخری که رفته بودم پیش او که چند روز پیش بود درحالی که تمام تابستان را نرفته بودم هنگامی که وارد اتاق شدم به نشانة شناخت لبخند زد. او حالا در مرحله‌ای است که می‌گویند کُمای درجه نه. اینکه آیا دارد از کُما خارج می‌شود یا نه را ما نمی‌دانیم. اما پنچ سال پیش کِی با اعتماد کامل به من گفت که چه اتفاقی افتاده بود. گفت "در اُکتبر سال 1991 بود و بیدار شدم تا غذای ساعت 4 او را بدهم" زیرا هر بار فقط 45 دقیقه روی صندلی می‌خوابد و گفت "نور شدیدی در اتاق می‌درخشید و فکر کردم کسی آنجا بود تا به ادواردا صدمه بزند" زیرا افرادی از کنار خانه‌ی او عبور کرده بودند و به دیوارهای آنها گلوله زده بودند و گفته بودند "می‌خواهیم او را از بدبختی‌اش درخواهیم آورد." اینگونه افکاری وجود دارد و یکی از مصاحبه کنندگان پرسید "اما مگر دختر شما یک نوع سبزیجات نیست؟" و او گفت "من تا به حال ندیده بودم سبزیجات لبخند بزنند تو دیده‌ای؟"
پس این نور را در اتاق دیده بود و داشت غذایی را که باید در لوله می‌ریخت تا به او غذا دهد را آماده می‌کرد و خیلی سریع برگشت و در آنجا پای تخت شبحی بود که بعدها فهمید که مادر پاکدامن مریم مقدس است. بعد از ترس اولیه‌اش شروع کرد به صحبت کردن و گفت... به او گفته شد دختر تو مبارک است و پرسید "خُب پس چرا توی کما است؟" و کِی به من گفت که مادر مقدس به او گفته بود که "دختر تو روح قربانی است و خودت باید معنی این را پیدا کنی آنگاه خواهی فهمید."
و به کشیشهای مختلف و جاهای مختلف در سلسله مراتب کلیسای کاتولیک زنگ زد و هیچ کدام از آنها تا به حال این اصطلاح را نشنیده بودند و به کاردینال زنگ زد و کاردینال گفت "این اصطلاح را کجا شنیده‌ای؟" و گفت "ترجیح می‌دهم نگویم" چون نمی‌خواست دیوانه یا مجنون و کسی که با ارواح صحبت می‌کند و غیره شناخته شود. و کاردینال گفت "خُب، این اصطلاحی است که برمی‌گردد به عهد عتیق و روح قربانی کسی است که عمداً زجر کشیدن را به عنوان هدف بودنشان در اینجا تحمل می‌کنند تا دلسوزی و عشق و آرامش را یاد بدهند." درست مثل کارهای گاندی که در زمان تظاهرات در دهه 30 و 40 تا زمانی که خشونتی وجود داشت تا حد مرگ روزه می‌گرفت و حاضر بود آن را تحمل کند تا اینکه این کارها ادامه یابند. و مطمئناً همة ما در مورد سنت بزرگ مسیح خَبر داریم که زجر کشیدن را تحمل کرد تا اینکه بقیة ما افراد آزادتری باشیم و ته قلبم باور دارم که این عشق بدون شرط در عمل است. درست مثل مادر ترزا که حضرت مسیح (ع) را در تمام پوشش‌های ناراحت‌کننده می‌بیند، باور دارم که کارهای کِی با ادواردا تا حد زیادی به ما عشق بدون شرط را یاد می‌دهد و همانطور که مادر مقدس به او گفت، ادواردا انتخاب کرد. وقتی کِی گفت "خُب آیا انتخاب کرد که این کار را انجام دهد؟" و او گفت "کاملاً". و او دارد دلسوزی را یاد می‌دهد همانطور که کِی می‌گوید "قضیه این نیست که آیا بیدار می‌شود یا نه بلکه هنگامی که در دنیا به اندازة کافی دلسوزی وجود داشته باشد کار او پایان می‌پذیرد و یا بیدار خواهد شد یا خدا او را با خود خواهد برد" و این همان عشق بدون شرط است.

 
تعداد بازدید: 8561


 

نظر شما

نام:*
ایمیل:

ایمیل، برای ارسال پاسخ(در مواقع ضرورت) دریافت می شود و منتشر نخواهد شد
محدوده سنی:
متن:*